کد مطلب:315574 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:165

شهادت ابوالفضل
هنگامی كه ابوالفضل، تنهایی برادر، كشته شدن یاران و اهل بیتش را كه هستی خود را به خداوند ارزانی داشتند، دید، نزد او شتافت و از او رخصت خواست تا سرنوشت درخشان خود را دنبال كند. امام به او اجازه نداد و با صدایی حزین فرمود:

«تو پرچمدار من هستی!».

امام با بودن ابوالفضل، احساس توانمندی می كرد؛ زیرا عباس به عنوان نیروی بازدارنده و حمایتگر در كنار او عمل می كرد و ترفند دشمنان را خنثی می نمود. ابوالفضل با اصرار گفت:

«از دست این منافقین سینه ام تنگ شده است، می خواهم انتقام خون برادرانم را از آنان بگیرم».



[ صفحه 225]



آری، هنگامی كه برادرانش، عموزادگانش و دیگر افراد كاروان را چون ستارگانی در خون نشسته دید كه بر صحرا فتاده اند و جسدهای پاره پاره ی آنان دل را به درد می آورد، قلبش فشرده شد و از زندگی بیزار گشت. لذا بر آن شد كه انتقام آنان را بگیرد و به آنان بپیوندد.

امام از برادرش خواست برای اطفالی كه تشنگی، آنان را از پا درآورده است، آب تهیه كند. آن دلاور بزرگوار نیز به طرف آن مسخ شدگان - هم آنان كه دلهایشان تهی از مهربانی و عطوفت بود - رفت، آنان را پند داد، از عذاب و انتقام الهی برحذر داشت و سپس سخن خود را متوجه عمرسعد كرد و گفت:

«ای پسر سعد! این حسین فرزند دختر پیامبر (صلی الله علیه و آله) است كه اصحاب و اهل بیتش را كشته اید و اینك خانواده و كودكانش تشنه اند، آنان را آب دهید كه تشنگی، جگرشان را آتش زده است. و این حسین است كه باز می گوید: مرا واگذارید تا به سوی «روم» یا «هند» بروم و حجاز و عراق را برای شما بگذارم».

سكوتی هولناك نیروهای پسرسعد را فراگرفت، بیشترشان سر فروافكندند و آرزو كردند كه به زمین فرو روند.

پس شمر بن ذی الجوشن پلید و ناپاك، چنین پاسخ داد:

«ای پسر ابوتراب! اگر سطح زمین همه آب بود و در اختیار ما قرار داشت، قطره ای به شما نمی دادیم تا آنكه تن به بیعت با یزید بدهید».

دنائت طبع، پست فطرتی و لئامت، این ناجوانمرد را تا بدین درجه از ناپاكی تنزل داده بود. ابوالفضل به سوی برادر بازگشت، طغیان و سركشی آنان را بازگو كرد، صدای دردناك كودكان را شنید كه آوای العطش سر داده بودند، لبهای



[ صفحه 226]



خشكیده و رنگهای پریده آنان را دید و مشاهده كرد كه از شدت تشنگی در آستانه ی مرگ هستند، هراسان شد؛ دریای درد، در اعماق وجود حضرت موج می زد، دردی كوبنده خطوط چهره اش را درهم كشید و با شجاعت به فریادرسی آنان برخاست؛ مشك را برداشت، بر اسب نشست، به طرف شریعه ی فرات تاخت، با نگهبانان درآویخت، آنان را پراكنده ساخت، حلقه ی محاصره را درهم شكست و آنجا را در اختیار گرفت. جگرش از شدت تشنگی چون اخگری می سوخت، مشتی آب برگرفت تا بنوشد، لیكن به یاد تشنگی برادرش و بانوان و كودكان افتاد، آب را ریخت، عطش خود را فرونشاند و گفت:

«ای نفس! پس از حسین، پست شو و پس از آن مباد كه باقی باشی، این حسین است كه جام مرگ می نوشد ولی تو آب خنك می نوشی، به خدا این كار خلاف دین من است». [1] .

انسانیت، این فداكاری را پاس می دارد و این روح بزرگوار را كه در دنیای فضیلت و اسلام می درخشد و زیباترین درسها را از كرامت انسانی به نسلهای مختلف می آموزد، بزرگ می شمارد.

این ایثار كه در چهارچوب زمان و مكان نمی گنجد از بارزترین ویژگیهای آقایمان ابوالفضل بود. شخصیت مجذوب حضرت و شیفته ی امام نمی توانست بپذیرد كه قبل از برادر آب بنوشد. كدام ایثار از این صادقانه تر و والاتر است؟!

قمر بنی هاشم، سرافراز، پس از پر كردن مشك آب، راه خیمه ها را در پیش



[ صفحه 227]



گرفت و این عزیزترین هدیه را كه از جان گرامیتر می داشت با خود حمل می كرد. در بازگشت، با دشمنان خدا و انسانهای بی مقدار، درآویخت، او را از همه طرف محاصره كردند و مانع از رساندن آب به تشنگان خاندان نبوت شدند. حضرت با خواندن رجز زیر، آنان را تار و مار كرد و بسیاری را كشت:

«از مرگ هنگامی كه روی آورد بیمی ندارم، تا آنكه میان دلاوران به خاك افتم، جانم پناه نواده ی مصطفی باد! منم عباس كه برای تشنگان آب می آورم و روز نبرد از هیچ شری هراس ندارم». [2] .

با این رجز، دلیری بی مانند خود را آشكار ساخت، بی باكی خود را از مرگ نشان داد و گفت كه: با چهره ی خندان برای دفاع از حق و جانبازی در راه برادر به استقبال مرگ خواهد شتافت. سر افراز بود از اینكه مشكی پر آب برای تشنگان اهل بیت می برد.

سپاهیان از برابر او هراسان می گریختند، عباس آنان را به یاد قهرمانیهای پدرش، فاتح خیبر و درهم كوبنده ی پایه های شرك، می انداخت؛ لیكن یكی از بزدلان و ناجوانمردان كوفه در كمین حضرت نشست و از پشت به ایشان حمله كرد و دست راستشان را قطع كرد؛ دستی كه هموار بر سر محرومان و ستمدیدگان بود و از حقوق آنان دفاع می كرد. قهرمان كربلا این ضربه را به هیچ گرفت و به رجزخوانی پرداخت:

«به خدا قسم! اگر دست راستم را قطع كردید، من همچنان از دینم



[ صفحه 228]



دفاع خواهم كرد و از امام درست باور خود، فرزند پیامبر امین و پاك، حمایت خواهم نمود». [3] .

با این رجز، اهداف بزرگ و آرمانهای والایی را كه به خاطر آنها می جنگید، نشان داد و روشن كرد كه برای دفاع از اسلام و امام مسلمانان و سید جوانان بهشت، پیكار می كند.

اندكی دور نشده بود كه یكی دیگر از ناجوانمردان و پلیدان كوفه به نام «حكیم بن طفیل» در كمین حضرت نشست و دست چپ ایشان را قطع كرد. حضرت - به گفته ی برخی منابع - مشك را به دندان گرفت و بدون توجه به خونریزی و درد بسیار، برای رساندن آب به تشنگان اهل بیت شروع به دویدن كرد.

حقیقتا این بالاترین مرحله ی شرف، وفاداری و محبت است كه انسانی از خود نشان می دهد. در حالی كه می دوید تیری به مشك اصابت كرد و آب آن را فروریخت. سردار كربلا ایستاد، اندوه او را فراگرفت، ریخته شدن آب برایش سنگین تر از جدا شدن دستانش بود. ناگهان یكی از آن پلیدان به حضرت حمله ور شد و با عمود آهنین بر سر ایشان كوفت، فرق ایشان شكافت و حضرت بر زمین افتاد، آخرین سلام و درودش را برای برادر فرستاد:

«یا اباعبدالله! سلامم را بپذیر».

باد، صدای عباس را به امام رساند، قلبش شرحه شرحه شد، دلش از هم گسیخت، به طرف علقمه شتافت، با دشمنان درآویخت، بر سر پیكر برادر ایستاد، خود را بر روی اوانداخت با اشكش او را شتسشو داد و با قلبی آكنده از درد و اندوه گفت:



[ صفحه 229]



«آه! اینك كمرم شكست و راهها بر من بسته شد و دشمن شاد شدم».

امام با اندامی درهم شكسته، نیرویی فروریخته و آرزوهایی بر باد رفته به برادرش خیره شد و آرزو كرد قبل از او به شهادت رسیده باشد. «سید جعفر حلی» حالت امام را در آن لحظات، چنین وصف كرده است:

«حسین به طرف شهادتگاه عباس رفت در حالی كه چشمانش از خیمه ها تا آنجا را كاوش می كرد. جمال برادر را نهان یافت، گویی ماه شب چهارده كه زیر نیزه ها شكسته نهان باشد، بر پیكر او افتاد و اشكش زمین را گلگون كرد. خواست او را ببوسد، لیكن جایی در بدن او در امان از زخم سلاح نیافت تا ببوسد، فریادی كشید كه در صحرا پیچید و سنگهای سخت را از اندوهش به درد آورد:

برادرم! بهشت بر تو مبارك باد، هرگز گمان نداشتم راضی شوی كه در تنعم باشی و من مصیبت تو را ببینم.

برادرم! دیگر چه كسی دختران محمد را حمایت خواهد كرد، كه ترحم می خواهند لیكن كسی به آنان رحم نمی كند.

پس از تو نمی پنداشتم كه دستانم از كار بیفتد، چشمانم نابینا شود و كمرم بشكند.

برای غیر تو سیلی به گونه می نوازند و اینكه برای تو است كه با شمشیرهای آخته به پیشانیم كوبیده می شود.

میان شهادت جانگداز تو و شهادت من، جز آنكه تو را می خوانم و تو از نعیم بهره مندی، فاصله ای نیست.



[ صفحه 230]



پرچم توست، دیگر چه كسی با آن پیش خواهد رفت؟! برادرم! مرگ فرزندانم را بر من سبك كردی و زخم را تنها زخم دردناكتر، تسكین می دهد». [4] .

این شعر توصیف دقیقی است از مصایبی كه امام پس از فقدان برادر، به آنها دچار شدند. شاعر دیگری به نام «حاج محمدرضا ازدی» وضعیت امام را چنین توصیف می كند:

«خود را بر او انداخت در حالی كه می گفت:

امروز شمشیر از كف افتاد، امروز سردار سپاه از دست رفت، امروز راه یافتگان، امام خود را از دست دادند، امروز جمعیت ما پریشان شد. امروز پایه ها از هم گسیخت، امروز چشمانی كه با بودنت به خواب نمی رفتند آرام گرفتند و خوابیدند و چشمانی كه به راحتی می خوابیدند از خفتن محروم شدند.

ای جان برادر! آیا میدانی كه پس از تو لئیمان بر تو تاختند و یورش



[ صفحه 231]



آوردند، گویی آسمان به زمین آمده است یا آنكه قله های كوهها فروریخته است، لیكن یك چیز مصیبت تو را برایم آسان می كند؛ اینكه به زودی به تو ملحق می شوم و این خواسته ی پروردگار داناست». [5] .

با این همه هرچه شاعران و نویسندگان بگویند و بنویسند، نمی توانند ابعاد مصیبت امام، رنج و اندوه كمرشكن و سوگ او را كاملا تصویر كنند. نویسندگان مقتلها نقل می كنند امام هنگامی كه از كنار پیكر برادر برخاست، نمی توانست قدم بردارد و شكست برایشان عارض شده بود، لیكن حضرت صبور بود، با چشمانی اشكبار به طرف خیمه ها رفت، سكینه به استقبالش آمد و گفت:

«عمویم ابوالفضل كجاست؟».

امام غرق گریه شد و با كلماتی بریده بریده از شدت گریه خبر شهادت او را داد. سكینه دهشت زده مویه اش بلند شد. هنگامی كه نواده ی پیامبر اكرم، زینب كبری (علیهما السلام) از شهادت برادرش كه همه گونه خدمتی به خواهر كرده بود، مطلع شد، دست بر قلب آتش گرفته ی خود نهاد و فریاد زد: «آه برادرم! آه عباسم! چقدر فقدانت بر ما سنگین است وای از این فاجعه! وای از این سوگ بزرگ!».

زمین از شدت گریه و مویه لرزیدن گرفت و بانوان حرم كه یقین به فقدان



[ صفحه 232]



برادر یافته بودند، سیلی به گونه ها نواختند. سوگوار اندوهگین، پدر شهیدان نیز در غم و سوگ آنان شریك شد و گفت:

«یا اباالفضل! چقدر فقدانت بر ما سنگین است!».

امام پس از فقدان برادر كه در نیكی و وفاداری مانندی نداشت، احساس تنهایی و بی كسی كرد. فاجعه ی مرگ برادر، سخت ترین فاجعه ای بود كه امام را غمین كرد و او را از پا انداخت.

بدرود، ای قمر بنی هاشم!

بدرود، ای سپیده ی هر شب!

بدرود، ای سمبل وفاداری و جانبازی!

سلام بر تو! روزی كه زاده شدی، روزی كه شهید شدی و روزی كه زنده، برانگیخته می شوی.


[1]

يا نفس من بعد الحسين هوني

و بعده لاكنت ان تكوني



هذا الحسين وارث المنون

و تشربين بارد المعين



تالله ماهذا فعال ديني.

[2]

لاارهب الموت اذ الموت زقا

حتي اواري في المصاليت لقي



نفسي لسبط المصطفي الطهر وقا

اني انا العباس اعدو بالسقا



و لا اخاف الشر يوم الملتقي.

[3]

و الله ان قطعتم يميني

اني احامي ابدا عن ديني



و عن امام صادق اليقيني

نجل النبي الطاهر الاميني.

[4]

فمشي لمصرعه الحسين و طرفه

بين الخيام و بينه متنسم



الفاه محجوب الجمال كانه

بدر بمنحطم الوشيج ملثم



فاكب منحنيا عليه و دمعه

صبغ البسيط كانما هو عندم



قد رام يلثمه فلم ير موضعا

لم يدمه عض السلاح فيلثم



نادي و قد ملأ البوادي صيحة

صم الصخور لهولها تتألم



أأخي يهنيك النعيم و لم اخل

ترضي بان ارزي و انت منعم



أأخي من يحمي بنات محمد

اذ صرن يسترحمن من لا يرحم



ما خلت بعدك ان تشل سواعدي

و تكف باصرتي و ظهري يقصم



لسواك يلطم بالاكف و هذه

بيض الضبي لك في جبيني تلطم



ما بين مصرعك الفظيع و مصرعي

الا كما ادعوك قبل و تنعم



هذا حسامك من يذل به العداي

و لواك هذا من به يتقدم



هونت يابن ابي مصارع فتيتي

و الجرح يسكنه الذي هوالم.

[5]

و هو عليه ماهناك قائلا

اليوم بان عن اليمين، حسامها



اليوم سار عن الكتائب كبشها

اليوم بان عن الهداة امامها



اليوم آل الي التفرق جمعنا

اليوم حل عن البنود نظامها



اليوم نامت اعين بك لم تنم

و تسهدت اخري فعز منامها



اشقيق روحي هل تراك علمت ان

غودرت و انثالت عليك لئامها



قد خلت اطبقت السماء علي الثري

او دكدكت فوق الربي اعلامها



لكن اهان الخطب عندي انني

بك لاحق امرا قضي علامها.